آغاز

توی جعبه یه زنجیر طلایی رنگ با دو تا پلاک بود که دو سمت یک قلب رو تشکیل میدادن و بینهایت قشنگ و خوش جلوه بود

از اینکه براش اینقدر مهم بودم که حتی برام هدیه خریده بود خیلی خوشحال شدم...

بقیه اون روز تا تقریبا دو سه ساعت بعد به گشتن و صحبت کردن تو فرعی های خیابون امیرآباد گذروندیم و متوجه شدم من، کسی که یه روزی افتخارم این بود که هیچ پسری تو زندگیم نیست از مصاحبت کردن باهاش لذت میبرم و دوس ندارم ازش جدا بشم!!!!

همون روز از پاساژی که تو خیابون امیرآباد هست یه سرامیک کوچولوی آهنربایی براش خریدم که روش نوشته بود "قربونت برم هرروز هفته" که الان زینت بخش در یخچالمونه

در نهایت منو تا جلوی درب فنی دانشگاه تهران رسوند و در حالی که تا لحظه آخر دلمون نمیومد چشم از هم برداریم خداحافظی کردیم و من رفتم پیش خواهرم... البته ما چون آشنایی مون مجازی بود و تو واقعیت همدیگه رو اولین بار بود میدیدیم خیلی از هم خجالت میکشیدیم و رو در وایسی داشتیم ولی با پیامک تقریبا راحت بودیم برای همین تا از هم خداحافظی کردیم sms بازی مون شروع شد...

درست همون طور که اون به دل من نشسته بود منم به دل اون نشسته بودم چون همون شب بهم گفت فردا باز میاد تهران پیشم!

قبلنم گفتم که اون موقع تو رشت دانشجو بود و برای اینکه بتونه بیاد دیدن من به خونواده ش گفته بود یکی از دوستای دوران کاردانی ش به اسم احمد که تبریزی بود اومده تهران و داره میره دیدن اون (در واقع فقط اسم احمد رو دروغ گفته بود و بقیه حرفهاش همه درست بود)

اون شب بهم گفت کتونی لازم داره و به خونواده ش میگه دوس داره با احمد خرید کنه و میاد که باهم بریم منیریه و براش کفش بخریم

و فردا اومد..

 

 

اولین قرار

تو یکی از ایستگاه های اتوبوس خیابان امیرآباد قرار داشتیم...

خدا میدونه از خوابگاه خواهرم تا رسیدن به اون ایستگاه چند سال بر من گذشت... دلهره و استرس اینکه یه وقت اونی نباشه که من میخوام یا اون منو نپسنده یه لحظه م ولم نمیکرد...

ولی...

به محض پیاده شدن از سرویس خوابگاه دیدمش... قبل از من رسیده بود و کمی دورتر ایستاده بود... کت تک شیک لجنی قهوه ای مانندی پوشیده بود و عینک آفتابی شیکی به چشم زده بود... معلوم بود سعی کرده بود سنگ تمام بذاره و ازم دلبری کنه که از حق نگذریم موفق شده بود...

اولین حس من به دیدنش این بود>>> چقدر خوبه!!!! 

علاوه بر دلم حالا چشمم هم میگفت آره... کل وجودم میگفت آره...

سلام کردیم... مکثی کرد و یه جعبه کوچیک رو گرفت جلوم...

ادامه دارد...

سلام دوباره به عشق

اما...

به قول حافظ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ما هم مشکلات زیادی سر راه عشقمون بود!

اولیش این بود که ما تا حالا همدیگه رو ندیده بودیم... از احساسش و از اینکه واقعا دوسم داشت تقریبا مطمئن بودم ولی این جور مواقع مورد پسند بودن قیافه طرفین برای هم خیلی مهمه؛ درسته که به مرور دیدن قیافه طرفت برات عادی میشه ولی علاوه بر قیافه نوع رفتار و طرز برخورد رو هم نمیشه نادیده گرفت...

پس در وهله اول باید یه قرار میذاشتیم که همدیگه رو ببینیم!!!!!!!!!!!!

ولی باز مشکل اول این بود که ما از دو تا شهر متفاوت بودیم و مشکل دوم این بود که هردومون دانشجو بودیم، من تبریز و ایشون رشت و این یعنی به این زودی ها دیدار امکان نداشت اما من عمیقا معتقدم وقتی واقعا یه چیزی رو بخوای کار نشد نداره!

و دو ماه بعد تو آبان ماه 90 که من رفتم تهران پیش خواهرم اولین دیدار ما اتفاق افتاد...

تا اینکه...

تا اینکه...

اون روز تو یه کامنت مخفی دیدم برام نوشته من هرروز بعد از هر نماز سر سجاده م از خدا میخوام منو به تو برسونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هیچ وقت نمیتونم حس اون روزمو اون طوری که واقعا بود برای کسی توصیف کنم... دروغ چرا... تو دلم قند آب شد... از ذوق اینکه یکی منو اینقدر بخواد... مخصوصا بعد از اون شکست عشقی که داشتم... حس دوست داشته شدن یکی از فوق العاده ترین حس های دنیاست... دوست داشتن از طرف یه فرد غریبه نه پدر و مادر و خواهر و برادر...

بینهایت برام جالبه ولی اون روز ابدا بوی مخ زنی و سوء استفاده و این چیزها از حرفهاش نشنیدم... انگار واقعا حرفش از دلش برآمده بود چون لاجرم بر دل من نشست!... مخصوصا که کاملا در جریان گذشته و علاقه من به اون هم دانشکده ای بود و این خیال منو راحت میکرد...

همین یه کامنت ساده منو به عرش برد... مدام موقع حمام، موقع غذا خوردن و حتی موقع خواب بهش فکر کردم و هربار از تصورش حس شیرینی کل وجود منو گرفت

اما...

ادامه...

یه مدت بود که تو وبلاگ و زیر پست ها کامنت میذاشت

حرفهای معمولی... نظرات معمولی...

خودشم وبلاگ نویس بود که باز اون وبلاگم یه وبلاگ خیلی خیلی معمولی بود

زمان دانشگاه پیش یه مشاور میرفتم که بعد از چند جلسه بهش گفتم من نه برادری دارم نه دوست پسری داشته م و حتی خونه فامیلی م که پسر داشته باشن برا عید دیدنی هم نمیرم و خلاصه هیچ پسری دور و برم نیست و میخوام روحم رو همینطور باکره به همسرم تقدیم کنم!!!!!!!!! مشاور با یه پوزخند بهم گفت لابد الان میخوای تشویقت هم بکنم؟ تا حالا به این فکر کردی که دنیای تو با پسرها چقدر متفاوته؟ چطور میخوای ندیده و نشناخته بعد از ازدواج این فاصله و این تفاوت رو مدیریت کنی؟ و بهم توصیه کرد این حس افتخار دوری کردن از پسرهارو بذارم کنار و سعی کنم دنیاشونو بشناسم البته منظورش این نبود که به واسطه دوستی و اینها کار به جاهای باریک بکشه ولی میگفت به این فرار کردنی که بخش اعظمش نتیجه تربیت جداسازی جنسیتی جامعه ماست خاتمه بده!!!!!!!!!

در راستای حرف های مشاور، خودم اون اواخر شماره همراهمو تو یه نظر خصوصی براش زیر یه پست گذاشته بودم و هر از گاهی در حد حرفهای روزمره و خیلی معمولی و یا حتی درد و دل های خواهر و برادرانه باهم صحبت میکردیم...

به دلایل کاملا شخصی هرگز حتی فکرشم نمیکردم یه روزی بخوام عاشقش بشم

تا اینکه...

 

مرور خاطرات

الان که دارم اینو مینویسم تو محل کارم هستم و منتظرم ساعت 5 بشه که پاشم برم

همه همکارهام رفته ن ولی من موندم تا از آخرین دقائق استفاده کنم و بتونم خاطراتمو مرور کنم

حدود یک سال و نیم از روز آخری که من با اون فردی که دوستش داشتم به طور مستقیم صحبت کرده بودم و آب پاکی رو ریخته بود رو دست من میگذشت و من کم کم داشتم به این وضع جدید عادت میکردم و عقل میومد به سرم و آخرین جرقه های کوری و کری ناشی از عشق هم از سرم میپرید که یکی از نظرات زیر یکی از پست های همین پیج نظر منو جلب کرد!

ادامه دارد...

بازم من

سلام دوباره

از دیروز که باز شروع کردم به وبلاگ نویسی همه ش دنبال یه قالب خوب برای صفحه بودم ولی چیزی که کامل به دلم بشینه پیدا نکردم

طبیعی م هست

قطعا طراحان قالب هم مثل وبلاگ نویس ها خیلی وقته کوله بارشونو جمع کرده ن و از اینجا رفته ن

یه چیز بامزه دیگه

یکی برای پست سلامی دوباره دیروز نظر داده بود که فوق العاده خوشحال و هیجان زده م کرد

شروعی دوباره

روزهای اولی که میومدم اینجا تو حال و هوای عشقی آتشین بودم که واقعا و بدون اغراق میتونم بگم منو از فرش به عرش کشوند

عشقی اسطوره ای و افسانه ای به یه موجود زمینی که حاضر بودم به خاطرش هرکاری بکنم

هرکاری که منجر به وصال معشوقم بشه

اما...

عشقم یک طرفه بود

تا روزهای آخر طرف مقابلم حتی از وجود این عشق پر سوز و گداز و پر حرارت حتی اطلاع نداشت و وقتی هم که توسط یک دوست مشترک مطلع شد با یه "من فعلا قصد ازدواج ندارم" ساده ازش گذشت

از حال اون روزهام نگم براتون که داغون شدم، شکستم، له شدم

ولی به معنای واقعی کلمه خدارو دیدم

دستمو گرفت و از روی زمین بلندم کرد

و این شد سرآغاز شروع به کار این وبلاگ...

وبلاگی که بعدها فهمیدم حکمتش خیلی خیلی بیشتر از نوشتن من صرفا از خداست و همون خدای مهربونم توسط همین وبلاگ کسیو سر راهم قرار داد که هشت ساله همه زندگیمه...

سلامی دوباره

امروز دقیقا هفت سال و نه ماه و چهار روز از آخرین پستی که گذاشته بودم میگذره

علی رغم عدم فعالیتم تو وبلاگ به دلایل کاملا شخصی هیچوقت دلم نخواست این وبلاگ رو حذفش کنم شاید چون هم یه بخش خاطره انگیز از زندگیمه که هیچوقت دوس ندارم فراموشش کنم و هم برای اشتباهاتی که تو اون دوران داشتم که نباید هیچوقت فراموششون کنم

با نظراتی که اینجا برام گذاشته شده بود خیلی خاطره دارم (مخصوصا نظرات مخفی) و امروز وقتی بعد از مدتها اومدم و دیدم نظرات به طور کامل توسط خود بلاگفا حذف شده کلی غمگین شدم ولی دوس دارم بازم شروع کنم

میدونم الان دیگه تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده و با بودن واتساپ و ... احتمالا دیگه کسی به اینجا سر نمیزنه ولی من هنوزم حال و هوای اینجارو دوس دارم

تو این هفت سال یا بهتره بگم هشت سال خیلی اتفاقات جورواجور افتاده که کم کم اگه عمری بود مینویسم تا ثبت بشه اینجا

شاید یه روزی که دیگه من نیستم بچه هام یا حتی نوه هام و بچه هاشون اومدن و این مطالب رو خوندن

شاید...

یاد یک دوست

عطیه عزیزم سلام

دوست و همبازی مهربون و شیطون کودکی من هرگز نمیتونم احساسم رو تو اون لحظه که کامنتتو دیدم برات توصیف کنم! خدا میدونه چند بار خوندمش تا باور کنم خواب نیستم و واقعا این خودتی!

خیلی وقتا بهت فکر میکنم به اینکه چیکار میکنی و کجایی؟ البته بی خبرم نیستم میدونم همسر پسرخاله ت شده ای و دو تا دخترم داری!!!!!!! ولی واقعا نمیدونستم چطوری میشه پیدات کرد؟! اما حالا منم بینهایت خوشحالم که پیدات کردم...

سعی کردم به آدرس ایمیلی که برام گذاشته بودی برم ولی متاسفانه نتونستم

این پست رو گذاشتم تا اگه بازم بهم سر زدی تو کامنتت یه شماره تلفن یا چیزی که بتونم پیدات کنم برام بذاری... یا اگه برات مقدوره برام ایمیل کن (آدرس ایمیل یاهوم که هرروز چک ش میکنم تو پروفایلم هست)

خیلی ممنونم و بی صبرانه منتظر خبری از سوی تو هستم